شاید خراب شدن بلاگفا و بعدم بستن وبلاگ من حکمتی داشت تا ناشناخته و با احتیاط بیشتری اینجا شروع کنم ب نوشتن
خدارو شکر زندگیم انقدر چند ماه عوض شده ک گاهی فک میکنم یه نفر دیگه شدم و زندگیم و از نو دارم بازی میکنم اره بازی چون بازی زندگی واقعا
رابطه م با همسری انقدرررر عالی پیش میره و من عاقل شدم ک این خیلی ارومم میکنه
دخملی و گذاشتم مهد کودک دقیقا دیروز شد دو هفته و چند روز ک تنهایی میمونه و من ارامشم بیشتر شده و خود دخملیم روحیه ش خوب و انرژیش تخلیه میشه دو هفته م هست ک کارم دوباره پیگیر شدم و دیگه دو روز هفته صبحا ب شکل جدی دارم پیگیریش میکنم و این بهم ارامش میده
خونمونم تازه تهران فروختیم و اینجا خونه خیلی خوب و بزرگی ک من عاااشقشم خریدیم و این بخش عمده آرامش این روزام
خدایا شکرت بخاطر همه چی
دیشب دخملی انقد خیارشور و پشت بندشم اب خورد ک نتیجه ش شد ساعت 5 صبح بیدارم کرد و دیدم بلههههه تخت و لباساش خیس و یعنی گلاب ب روتون جیش کرده بود خلاصه بلند شدم و لباساش و جاش و راست و ریس کردم و خوابیدم کنارش و بهش گفتم عیب نداره بهش لبخند زدم خندید گفت عیب نداره فردا میبرمت فروشگاه برات بادوم زمینی میخرم من دیگه انقد خندیدم و بوسیدمش ک نگو کلا حرفاش خیلی با نمک دیشب ک میخواستم بخوابونمش اروم براش شروع کردم شعر خوندن با لحن خودم اروم گفت مامان بدام شعر نخون من خوابم نمیاااد :)))) انگار کس دیگه م بود ک برا اون بخونم :)))
صبح بیدار شدم برا دخملی دمپختک گذاشتم و لباسا و ملحفه و پتو تخت دخمل انداختم ماشین لباسشویی و جارو زدم و اشپزخونه تی زدم و دخملی و با باباش فرستادم حموم و همسرمم یکم ب کاراش رسید و لباسارو پهن کردم و دوباره ملحفه تخت خودمونم انداختم ماشین دوبارت و ناهار خودمون ک شنیسل مرغ بودم درست کردم و گوجه و خیار شور ریز کردم و سیب زمینی سرخ کردم ولی دخمل حساااااابی اذیت کردا انقد ک دیگه همسر باهاش دعوا کرد و غذاش و دادم و بعد خودمون ناهار خوردیم و ظرفارو شستم و میوه و اجیل و کیک اوردم و چایی ریختم خوردیم الان دراز کش جلو پی ام سی رو کاناپه افتادم و وبلاگ ساختم و دارم براتون مینویسم .
فعلا خدافس :))
فعلا فعلاها ک فک نکنم خواننده داشته باشه وبم :))
حوشحالم عزیزم که زندگیت خوب شده و ازش راضیی
مرسی عزیزم